وقتی دیوارها قرار شد بریزد و پرده ها قرار شد کنار رود، محکم ترین دیوارها که جان ها بر سر گذر از آن گذاشته شد، دیوار برلین بود. پایتخت آلمان که فردای سقوط هیتلر دو پاره شد و سال های بعد تا جنگ نشود دیواری در میان خود دید که مظهر جنگ سرد ماند. اما آن هم فروریخت.
در همه سی سالی که دیوار بود همواره در ذهن مردم هر دوسوی دیوار و هم در خیال مردم دنیا چنین می گذشت که این سوی دیوار، همان جا که ایستگاه بازرسی متفقین بود ،بهشت است و آن سوی دیوار جهنمی. نه همه آن ها که از دیوار پریدند و یا خواستند بپرند به این تصور بودند بلکه سربازان آلمانی محافظ دیوار هم که بنا به وظیفه باید هر کس را پرید به گلوله می بستند آن ها نیز جز این نمی اندیشیدند.
اما چندان که دیوار ریخت و هزاران به این سو رسیدند و از مستقبلین خود که به هوای پذیرائی از مشتاقان آزادی صف کشیده بودند هلهله زنان، نه دموکراسی که مارلبورو و جین و ویدئو خواستند، ماجرائی شروع شد که هنوز هم ادامه دارد. گرچه المان الان یکی است و خانم مرگل از شرق آمده هم معلوم شد راهکارهای صعود از لای چفت و بست های جامعه دموکراتیک را هم خوب می داند، گرچه موسیقدانان شرق هم که کارمندان محترم دستگاه اداری آلمان بودند در ماه های اول با قطع شدن حقوق های دولتی مانند استادان دانشگاه ها و بسیاری از فن سالاران بزرگ بیکار و بی نوا ماندند موسیقدانان در خیابانها نواختند تا شب پولی برای شام شب ببرند، اما آن ها همگی اینک در سیستم تازه راه و رسم زندگی در جامعه سرمایه داری را آموخته اند و دادن مالیات و اندیشیدن به بازار را هم خوب می دانند، اما یک واقعیت دیگر هم هست. همان که در جمهوری های شوروی سابق هم پیداست.
در تاجیکستان و ترکمنستان و آذربایجان که بروی انگار بعد از دوران استالین هیچ ساخته نشد و هر چه هست یا یادگار دوران تزارهاست و یا استالین. درست است که فقیر بوده اند اما همین دست نخوردن که به نظر ویرانگی می آمد، با باز شدن مرزها و دیوارها نوعی اصالت دیده شد. معماران غربی چشمشان خیره شد چرا که از سرزمین هائی می امدند که مدرنیسم اصالت ها را در بسیاری از جاها ویران کرده بود. ساختمان های بی هویت شهرهائی همه شبیه به آمریکا، اینک که دروازه به آن عظمت وسط اشتراسه زیبای رقیب شانزه لیزه افتاده، حالا که آن تانک ها برداشته شده اند و خیابان به نیمه شرقی خود پیوسته، تازه می توان دید شرق چقدر زیباترست و دست نخورده تر لایپزیک چه حالی دارد و دیگر جاها.
در میانه این جا به جان شدن نو و کهنه، زیبا و زشت، نسلی از ایرانیان به سربرده اند که از نسل آرمانخواهان دهه شصت بودند. در جوانی از تهران بعد از کودتا گریختند و به المان رفتند و در آن جا جز سیاست نورزیدند و هرگز به دنبال مال و جاه نرفتند. سلامت نفس پیشه کردند، سختی کشیدند و تنها کارشان مبارزه با رژیم سلطنت بود که مظهر استبدادش دیدند و تنها ارزویشان سقوط آن رژیم. و سرانجام وقتی به وطن رسیدند که رژیم از نقطه ای دیگر شکسته بود. این نسل بعد ها ناگزیر شد به عهدی که با خود کرده بود پشت کند و به مهاجرت برگردد. سخت و لخت و سنگین برگشت. این بار گرچه خلخالی و لاجوردی فراریش داده بودند اما خوب می دانست که مردمی هم پشت این ها هستند. هموطنانی که نمی دانستند. دوست و دشمن را خطا گرفته بودند. اما باید زمانی می گذشت تا دریابند.
تا این اتفاقات بیفتد آن نسل که جوانی گرفته و از دام فرمانداری نظامی گریخته بود مو سفید کرد. گاهی بیمار شد و گه جوانمرگ، از دید من مظهر این آرمان خواهان دور مانده از وطن مهدی خانبابا تهرانی است. یک موی او را به هزار مدعی ایران دوستی نمی دهم. علمی سخن نمی گوید نگوید. دائم غضب می گیرد به من و به مویزی گرمیش می کند گو بکند. برایش آدم هائی مثل من سوژه مدام هجو می سازد، باشد. او ایرانی ترین موجودی است که من دیده ام. همچنان بچه آقا خانبابا مانده، بچه ای که دکتر مجتهدی را به ستوه آورده بود از شیطانی و فغان از یلی مانند داریوش فروهر در می آورد که خود به هیچ قیدی بند نمی شد.
حالا آقا مهدی سوکنامه دوستانی را می خواند که می روند. از منوچهر محجوبی تا شاهرخ مسکوب. ماه گذشته بر سر مزار شجاع صدری بود که خود حکایتی بود از همان نسل.
آن جا خانبابا سخنانی گفت که خواندنی است. اگر ادبی هست یا نیست، باری زبان دل این است و بخشی از داستان آن نسل را می گوید. به خصوص که شعری را هم آورده که سال ها می خواندیم و نمی دانستیم از کیست.
دراین ایام بلند مهاجرت همواره یکی از دشوارترین لحظه های حیات من زمانی بوده و هست که ناگریزبودم درمراسم غم از دست رفتن یار و دوستی جوان تر ازخودم سخن بگویم.
بقول سنائی :
همی گفتم که خاقانی دریغاگوی من باشد دریغا من شدم آخردریغاگوی خاقانی
هرگز فکر نمی کردم که دراین ایام غربت و مهاجرت ناگزیر شوم , برای چند مین بار به جرم طولانی تر بودن عمرم , بار غم دوست و یار از دست رفته ای را به زبان و بیان بیاورم. آرزومیکنم این آخرین با ر باشد.
اکنون که بیش از نیم قرن از ایام , رزم زندگی و همرائی نسلی که به امید بر پائی ایرانی آزاد و آبادو
ملتی سر بلند و نیک بخت , پا به میدان مبارزه گذاشت ,میگذرد ؛ در این سفر دراز مهاجرت ,بارها
برای وداع با یاران و همراهانی که مهرشان به میهن و قلبشان برای ملت می طپید, در گورستان ها
گردهم آمده ایم . امروز هم برای وداع با دکتر اسماعیل صدری که دوستان و بستگان، او را شجاع
می نامیدند, و به راستی به هنگام نبرد سهمگین با بیماری سرطان نشان داد که این نام به واقع
زیبنده اش بود , در این جا جمع شده ایم . شجاع مهربان انسانی بود که روا داری و مهرورزی در رفتارو کردارش , وفا و صمیمیت در دوستی , پای بندی به ارزش های والای انسانی , آزادگی و دادخواهی از جمله سجایای اخلاقی اش بود , او همسر , پدر و همرزمی مهربان وقابل اتکا ء,بود.
شجاع در ایران زاده شد, دوران تحصیلات دبستانی و دبیرستانی خود را در ایران به پایان رساند و سپس با عشق خدمت به ایران برای ادامه تحصیل به آلمان آمد ودر صفوف جنبش دانشجویان ایرانی در راستای رهائی میهن اش از قید استبداد , بی عدالتی سالیان دراز پیکار نمود. و آنگاه که در اثر بیماری سرطان در آخرین روزهای حیاتش که سایه مرگ بر او سنگینی می کرد , نیز به یاد خانه مادری بود . بازگشت به خانه مادری آرزوی درونی تمام جلای وطن کردگان نسل ها و نسل ماست شجاع در روز های سخت و بحرانی بیماریش لحظه ای که چشم می گشود و رمقی برای فریادزدن در وجود نداشت , آنطور که ماریانه همسرش برایم روایت کرد , می گفت او بهانه رفتن به خانه مادری را می گیرد و هر بار چشم می گشاید با صدائی آرام می گوید :میخواهم به خانه مان بروم , وقتی ماریانه به او میگوید , تو دراین جا در ” بادسودن ” در خانه مان هستی او در پاسخ می گوید نه این جا خانه من نیست.
خانه من , خانه مادرم است . شجاع مانند بسیاری دیگر از انسان های جلای وطن کرده در آخرین لحظات حیات هم به فکر باز گشت به وطن بود. فراموش نمی کنم در سال های گذشته , هنگامی که منوچهر محجوبی شاعر و روشنفکر آزاده ایران در لندن در اثر بیماری سرطان از پای در آمد , درکنار تخت او تکه کاغذی پیداشد که محجوبی در آخرین ساعات حیاتش این چند بیت شعر را بر روی آن نوشته بود :
کنون که می روم , دل از هزار جای برکنم وسوسه می کند مرا, رفتن، سوی میهنم
اگر چه نیست در وطن، هیچ، در انتظار من به غیر درد ومرگ و غم , باز به فکررفتنم
بدون شک روزگار نه چندان دوری ,نام و یاد همه ی عزیزان ایراندوستی که در غم دوری از وطن در غربت جان باختند , زنده و جاوید خواهد شد .آنطور که من در این اواخر شجاع را بهتر و بیشتر از همه سالهای دوستی و همرزمی بازشناختم، او انسانی بود که به رغم نزد یک بودن مرگ با قدرتی بی نظیردرتلاش نزد یک کردن دست ها و قلب بارانش بود و پیوسته مرا به گذشت وآشتی, همدلی و صفا و ادامه دوستی ها تشویق می کرد.
در سال گذشته هنگامیکه با تن رنجور بار ها به عیادت من در بیمارستان آمد, در خلوت آنروزها
بیش از پیش در محضر او د رس مهربانی و مهروزی آموخنم , شجاع به یکی از ستون های
ارزشمند فرهنگی و اخلاقی ایرانیان نیک سرشت که تاکنون، نگهدار ایران ما بود . یعنی مهرورزی متکی بود. او با جثه ای ظریف و با صدائی آرام در آخرین لحظات عمرش درسهای بسیاری به من آموخت . او همه چیز را مهمان تاریخ می دانست . و تنها نام نیک را ماندنی . به قول حکیم عمر خیام :
یک صد به کودکی به استاد شدیم یک صد زاستادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که مارا چه رسید چون آب بر آمد یم وچون باد شدیم
در پایان باذکر خاطره ای از ما ههای آخر حیات پر بار شجاع صدری به سخن خود خاتمه
می دهم .
سال گذشته , روزی که شجاع ازعذاب شیمی درمانی نوبتی خلاصی یافته بود , و حالش بهتر بنظر می آمد , در خانه باهم نشسته بودیم و در باره گذشته ها گپ میزدیم , سخن ما به فعالیت های دوره جوانی و دانشجوئی در سالهای ۶۰ میلادی رسید و یادی از نشریه پیوند ارگان سازمان دانشجویان ایرانی در مونیخ شد. ناگهان شجاع ازشعری بنام چاووشی که در نشریه پیوند در اوایل سالهای میلادی به چاپ رسیده بود , یاد کرد و از من خواست تا در صورت امکان این شعر را برایش تهیه کنم . در همان روز چند مصرعی ازشعر را که در حافظه داشتم برایش باز خواندم , آنچنان به هیجان آمد که هرگز بیاد نداشتم , بار دیگر از من خواست بهر ترتیب شده متن کامل شعر را برای او تهیه کنم .
سراینده این شعر دوست و یار قدیمی و عزیزم سیروس آرین پور ازفعالان سابق جنبش
دانشجوئی در اتریش، که حالا ساکن شهر پاریس است،می باشد. . چند هفته قبل از در گذشت شجاع به دیدار سیروس به پاریس رفتم و موضوع را در میان گذاشتم سیروس هفته گذشته شعر را که به شجاع تقدیم کرده بود , برایم فرستاد و من اینک بیاد و گرامی داشت خاطره زنده یاد
شجاع، این شعر را میخوانم:
چاووشی
آسمان در کوره ی خورشیدها جوشان
با درنگان در پنا ه صخره ها لرزان
آهوان غمگین ونرم آهنگ
چشمهاشان
خانه متروک آبشخور
کاروان در خواب
ساربان دلتنگ
چاووشی میخواند
رستاخیز رستاخیز
در تن شب زندگی آغاز میگردد
در کمرگاه زمین دست سحر آهسته میکاود
مشکی شب در بلور صبح میریزد
روز میروید چاووشی میخواند
***
کاروان لبریز آهنگ است
رستاخیز رستاخیز
هرکجانقشی ز تصویری است
هرکجا تصویری از نقشی است
هرکجا رنگی ز فریادی است
هرکجا فریادی از رنگی است
کاکلی ها باز میگردند
***
قلب ها خورشید میسازند
دستها اندیشه میکارند
کشتخوانها خوشه ی الماس میزایند
آسمانها گنج می بارند
دختران با دستهای مخملی ابریشم بلغار می تابند
چاووشی میخواند
***
خانه خورشید دامادی است
مردم آبادی بالا . قندمی سایند ومی خندند
چاووشی میخواند:
رستاخیز رستاخیز
مردم آبادی پائین دخیلی تازه می بندند
چاووشی میخواند
سیروس ارین پور بر بالای این شعر نوشته است: برای همه پیوندها وبه یاد شجاع صدری
از تارنمای مسعود بهنود