بخشی از کتاب «اقلیم حضور»، یادنامه‌ی «شاهرخ مسکوب»

اقلیم حضور
اقلیم حضور به کوشش علی دهباشی – نشر افکار – تهران – ۱۳۸۷

اولین دیدار من با شاهرخ مسکوب در نیمه‌ی سال ۱۳۳۳ در مقرّ زندان زرهی تهران بود.

بعد از کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ عده‌ی زیادی از کادرها و فعالان و افسران وابسته به حزب توده دستگیر شدند. شاهرخ هم، که در فعالیت تشکیلاتی شرکت داشت، دستگیر شده بود.

زندان لشکر دو زرهی، که تیمور بختیار فرمانده آن بود، محل اصلی شکنجه‌ی فعالان سیاسی و بازجویی از آنها بود. مسکوب را هم به شدت شکنجه کرده بودند، به طوری که مچ دست‌هایش از فشار دستبند قپانی سیاه شده بود. چنان‌که خودش برایم تعریف کرد، موقع دستگیری در خیابان از پشت پتو روی سرش انداخته بودند، چون نمی‌خواستند متوجه شود چه کسی او را لو داده و باعث دستگیری او شده است.

پس از این‌که ماموران در حمام‌های مقرّ لشکر دو زرهی مرا هم حسابی مشت و مال دادند، به اتاق کوچکی فرستادند که مسکوب هم آنجا بود. در آنجا بیشتر از یک ماه در یک فضای چند متری با هم بودیم.

ساختمان زندان زرهی مخروبه و ابتدایی بود. در واقع آنجا اصلاً زندان نبود، بلکه حمام‌های قدیمی و مرطوب ستاد لشکر دو بود که به‌سرعت تبدیل به شکنجه‌گاه و محل بازجویی شده بود. آنجا عبارت بود از هشت سلول یک نفره و دو اتاق بزرگ‌تر که عده‌ی زیادی را در هر کدام به بند کشیده بودند.

زندانیان تحت مراقبت و کنترل دائمی و شدید قرار داشتند. مأموران زندان حتی در توالت هم ما را راحت نمی‌گذاشتند، چون شایع بود که از شدّتِ فشارِ زندان، برخی از زندانیان از جمله سرهنگ مبشری، پشت در توالت اقدام به خودکشی کرده بودند.

با مسکوب در سلول هیچ وسیله‌ای برای وقت‌گذرانی و سرگرمی در اختیار نداشتیم، برای همین روی پتوی سربازی با نخ، صفحه‌ی تخته نرد درست کرده بودیم و با مهره و تاس‌هایی که از جنس خمیر نان بودند، از بام تا شام با هم تخته نرد بازی می‌کردیم و مدام برای هم رجز می‌خواندیم و سر برد و باخت جر می‌زدیم.

چندی نگذشت که یکی دیگر از فعالان حزبی را هم به اسم مهندس فرقانی به سلول ما آوردند که مدتی سه نفری باهم بودیم.

ما در همان سلول محقّر ساعت‌ها باهم قدم می‌زدیم تا پاهایمان حرکتی داشته باشد. به‌یاد دارم که مسکوب شعری را زیر لب زمزمه می‌کرد که این‌طور شروع می‌شد:

تنها پرسیاوش است که همواره می‌دمد

خون سیاوش است که جوشان و تازه است…

بعدها از مسکوب شنیدم که او این شعر را به یاد دوستش مرتضی کیوان، که به همراه افسران اعدام شده بود، می‌خوانده است. مسکوب با کیوان دوستی نزدیک داشت و بعدها کتابی هم درباره‌ی او تنظیم و تدوین کرد.

این «هم‌خانگی» کوتاه‌مدّت تأثیری وصف‌ناپذیر بر زندگی من باقی گذاشت که هرگز فراموشش نمی‌کنم. آن‌زمان من جوانی ۲۱ ساله بودم و او حدود ۳۰ سال داشت و در همان موقع هم انسانی فرهیخته و با کمال بود. مسکوب در سراسر زندگی برای من الگویی شایسته و والا باقی ماند.

مسکوب تنها متفکری ژرف‌نگر نبود، بلکه در اخلاق و فضایل انسانی هم به‌راستی نمونه بود. این را در برخوردهای سیاسی او به‌خوبی می‌توان دید. برای من نقل کرده بود که سرهنگ زیبایی، که بازجوی پرونده‌ی او بود، به او پیشنهاد کرده بود که اظهار پشیمانی کند تا مورد عفو قرار گیرد. اما مسکوب به او گفته بود حاضر نیست برای آزادی و رفاه شخصی، از حیثیت و آبروی خود مایه بگذارد. از سوی دیگر با این‌که بعدها به راه و اندیشه‌ی دیگری رفته بود، اما هرگز از یاران پیشین خود بد نگفت و حاضر نشد آنها را برنجاند.

شاهرخ شش سال در زندان بود. در این مدّت آسیب بسیاری به او رسید: چیزهای بسیاری از دست داد و خانواده‌ی او از هم پاشید.

پس از آزادی از زندان از ایران خارج شدند و تا مدتها از مسکوب خبری نداشتم. تا اینکه در سال ۱۹۶۵ در خانه حسن قاضی در پاریس او را دوباره دیدم. از دیدن او پس از آن همه سال، از شادی و شعف سر از پا نمی‌شناختم.

من از چین به فرانسه رفته بودم و همچنان به عقاید چپ افراطی پای‌بند بودم. آشکار بود که او با افق های فکری بازتری آشنا شده است. ما با هم درگیر بحث هم شدیم. چون من همچنان به هنر خلقی و طبقاتی اعتقاد داشتم، و او به این دیدگاه رسیده بود که هیچ چیز جز احساسات مستقل درونی نمی‌تواند و نباید مبنای آفرینش هنری باشد. هنرمند تنها در برابر خود، وجدان و احساسات خود مسئولیت دارد.

او از دید تعصب آمیز و جزم آلود «تعهد هنری» فاصله گرفته بود و ادبیات حزبی را چیزی جز تبلیغ ایدئولوژیک نمی‌دانست، که با ادبیات واقعی فاصله‌ی بسیار دارد.

بعد از انقلاب سال ۱۳۵۷ که به ایران رفتم، مرتب در جلسات «کانون نویسندگان ایران» شرکت می‌کردم. شاهرخ مسکوب را هم گاهی می‌دیدم که به همراه مهرداد بهار و دوستان دیگرش به آنجا می‌آمد. چیزی نگذشت که متأسفانه کانون به میدان اختلافات و کشمکش‌های سیاسی تبدیل شد؛ شاهرخ که حوصله‌ی این جنگ و جدال‌ها را نداشت، دیگر به آنجا نیامد.

یک بار هم مسکوب را در خانه‌ی خسرو شاکری ملاقات کردم که ما و عده‌ای دیگر را دعوت کرده بود تا نشریه‌ای مستقل را پایه‌گذاری کنیم. سرانجام احمد شاملو نشریه‌ی مذکور را تحت عنوان کتاب جمعه منتشر کرد، و مسکوب تا مدتی با او همکاری داشت. تا موقعی که در ایران بودم، باز هم گه‌گاه مسکوب را می‌دیدم. وقتی ناچار شدم ایران را ترک کنم، در سال ۱۹۸۴ در پاریس از منوچهر هزارخانی شنیدم که مسکوب به پاریس آمده و نزد فرخ غفاری اقامت کرده است. طبعاً بی‌درنگ با او تماس گرفتم و به دیدارش رفتم.

در سال‌های بعد تماس ما قطع نشد. هر وقت به پاریس می‌رفتم با دوستان مشترکمان نظیر بابک امیرخسروی دور هم جمع می‌شدیم و از گذشته‌ها یاد می‌کردیم. او در مرکز شهر پاریس یک مغازه‌ی عکاسی باز کرده بود و پشت همان محل زندگی می‌کرد. این اواخر به شدّت هوای او را کرده بودم، انگار به دلم برات شده بود که به زودی از دیدارش برای همیشه محروم خواهم شد. تا آمدم به خود بجنبم، اجل مهلت نداد.

مهدی خانبابا تهرانی