نگاه حسین مهری به مجموعه «گفتگوها پیرامون رویدادهای سیاسی ایران امروز»

سخن بر سر این نیست که تفکر و اندیشه مهدی خانبابا تهرانی، از بنیاد، پذیرفتنی است یا از بن، مردود شمردنی. می‌توان با آنچه او می‌اندیشد به جد مخالفت ورزید یا یکسر موافقت نمود، اما نمی‌توان در کار ژرف‌نگری و ژرف‌کاویِ این نگرنده تردید کرد.

هر نگرش او ، خواه ناخواه ، چه با زمان و زمانه و چه با شرط و شرایط بخواند یا نخواند، عصاره سلسله‌ای است از آزمون‌ها و آزمودگی‌ها و تجربه‌های برهم انباشته. این تجربه‌ها به وجهی ارگانیک با اندیشه‌های خانبابا تهرانی ترکیب شده است و لحظه‌ای از ظهور و حضور در حوزه بیان و داوری دور و در نمی‌ماند. از این روست که هرنگرش و هر نگارش او، هر مصاحبه و هر مناظره او خواندنی و شنیدنی و نگریستنی است و نمی‌توان از برابر و کنار آن بی‌تفاوت گذر کرد.

این همه، برآیند تجارب راقم این سطور است که سال‌هاست با این صاحب نظر نامی گفتگو می‌کند و مقطع به مقطع نظرهای او را کاویده و منظرهایش را دیده است. خصیصه دیگر هر اختلاط سیاسی – اجتماعی – تئوریک با خانبابا تهرانی بیان بی‌پرده و بی‌حفاظ با لحن مستقیم است که سرراست به قلب مطلب و بطن مطلوب می‌تازد و در این تلاش از واژه‌های آرایشی می‌پرهیزد و هرگز نظریه‌های خود را پشت هیچ سپر مصلحت و درون هیچ سنگر ملاحظه‌ای پنهان نمی‌دارد.

نظریه چون گل آتشی یا چون لممعه نوری عریان و بی‌پیرهن و عاری از هرگونه آرایش و پیرایش در فضای کلام او جلوه‌گر می‌شود. کلامش فاقد پیچیدگی است و بهره‌ور از زبان شسته رفته روزگار ماست و لبریز از واژه‌های گزیده‌یی که مطلب را سریع و برق‌آسا به اذهان گزارش می‌کند. هرگز دید و دیدگاه این دیدور در لفاف احتیاط و مآل‌اندیشی و ملاحظه‌کاری یچیده نیست و از گژآهنگی نمونه و نمودی در این همه نمی‌بینید. پویایی سیاسی و شم پیش‌بینی او در بسیاری از نگرش‌های وی احساس می‌شود. نگاه او در بند زمان نمی‌ماند، به دور و دورتر، به دورجای و دورگاه می‌کشد و می‌کوشد دروازه زندان اکنون را بشکند تا «از این پس» و فردا و پس فردا را ببیند.

این است برداشت من با یک نگاه سریع به مجموعه‌ای که در دست دارید.

خاموشی یک فریاد
خاموشی یک فریاد

و باری، پرداخت به چراها و چگونگی‌ها ، دغدغه کانونی این صاحب‌نظر است.

حسین مهری – لس آنجلس

بخشی از کتاب «اقلیم حضور»، یادنامه‌ی «شاهرخ مسکوب»

اقلیم حضور
اقلیم حضور به کوشش علی دهباشی – نشر افکار – تهران – ۱۳۸۷

اولین دیدار من با شاهرخ مسکوب در نیمه‌ی سال ۱۳۳۳ در مقرّ زندان زرهی تهران بود.

بعد از کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ عده‌ی زیادی از کادرها و فعالان و افسران وابسته به حزب توده دستگیر شدند. شاهرخ هم، که در فعالیت تشکیلاتی شرکت داشت، دستگیر شده بود.

زندان لشکر دو زرهی، که تیمور بختیار فرمانده آن بود، محل اصلی شکنجه‌ی فعالان سیاسی و بازجویی از آنها بود. مسکوب را هم به شدت شکنجه کرده بودند، به طوری که مچ دست‌هایش از فشار دستبند قپانی سیاه شده بود. چنان‌که خودش برایم تعریف کرد، موقع دستگیری در خیابان از پشت پتو روی سرش انداخته بودند، چون نمی‌خواستند متوجه شود چه کسی او را لو داده و باعث دستگیری او شده است.

پس از این‌که ماموران در حمام‌های مقرّ لشکر دو زرهی مرا هم حسابی مشت و مال دادند، به اتاق کوچکی فرستادند که مسکوب هم آنجا بود. در آنجا بیشتر از یک ماه در یک فضای چند متری با هم بودیم.

ادامه‌ی خواندن

مهدی خان‌بابا تهرانی، ‘چهره‌ای یکتا در جنبش چپ’

مجموعه “ناظران می‌گویند” بیانگر نظر نویسندگان آن است. بی‌بی‌سی می‌کوشد تا با انتشار مطالبی از طیف‌های گوناگون، چشم‌انداز متنوع و متوازنی از دیدگاه‌ها ارائه دهد. در این مطلب عباس میلانی، پژوهشگر و رییس مرکز مطالعات ایرانشناسی دانشگاه استانفورد، درباره مهدی خان‌بابا تهرانی از فعالان سیاسی چپ‌گرا نوشته است.

عباس میلانی

پیش از آنکه ببینمش، ذکرش را شنیده بودم. کنگره کنفدراسیون تازه تمام شده بود. یکی از دوستان – دقیق‌تر یکی از “رفقا” – تازه از کنگره برگشته بود. برای ما مشتاقان، جایگاهش مثل یک حاجی تازه از مکه برگشته بود. گرچه گوسفندی پیش پایش قربانی نکردیم، ولی با همان ولع هر مؤمن مشتاق، به هر واژه و هر کلامش می‌آویختیم. جنگ بین “انقلابیون” و “انحلال طلبان” و “تجدیدنظرطلبان” و “نمایندگان بورژوازی ملی” مغلوبه شده بود. طبیعتا همانطور که به قول سعدی، “همه کس را عقل خود به کمال نماید”، ما هم هرکدام خود را “انقلابی” و مومن و دیگران را “رافضی” و “منحرف” می‌دانستیم. “رفیق” می‌گفت در گوشه‌ای از سالن انتظار کنگره، مهدی خان بابا، به دیواری تکیه زده بود و دایم به چوب سیگار بلندش، پک می‌زد. “چوب سیگار بلند” را طوری گفت که انگار تجسم تمام انحرافات اخلاقی و اجحافات بورژوازی بود. می‌گفت عده‌ای از نوچه‌هایش دورش را گرفته بودند. می‌دانستم که طرفداران “رافضی‌ها” نوچه‌اند و طرفداران “ما” همان “جوانان انقلابی”. پرسیدم این مهدی از کدام قبیله است. به لحنی که سرکوفت در آن مستتر بود – یعنی مرتیکه تو دیگر چه جور “انقلابی” هستی که نام این “دشمن خلق” را نمی‌شناسی – نقال جمع ما گفت، “خان بابا از رهبران انحلال طلبان است.”

ادامه‌ی خواندن

نوشته‌ای از مهرداد درویش‌پور

چند روز پیش با مهدی جان خانبابا تهرانی یکی از نامدارترین و پر تجربه ترین چهره های جنبش چپ ایران تلفنی در تماس بودم. پیر دهر ۸۶ ساله سیاست ایران که گذشته از دو نظام استبدادی سلطنتی و دینی، سالها است با بیرحمی طبیعت و بیماری نیز دست و پنجه نرم کرده و جراحی های سختی را پشت سر گذرانده با پیش دستی در تماس تلفنی سخت شرمنده ام کرد. البته سال گذشته در فرانکفورت جویا احوالش و مشتاق دیدارش بودم. اما به دلیل آن که در بیمارستان به سر می برد، موفق به دیدارش نشدم. تنها پس از بازگشت به سوئد تلفنی گپی زدیم. اکنون نیز خجلت زده شدم که چرا به جای پرسش از این و آن مستقیما جویای احوالش نشده بودم. نمی خواهم درباره سخنان دلگرم کننده اش درباره تکاپوها و نگاه سیاسی ام که شنیدن آن در این وانفسا – آن هم از پیر دهر سیاست ایران – انرژی بخش جان و روان آدمی است، حرفی بزنم. یادآوری او درباره نخستین دیدارمان در سمیناری در فرانکفورت در نیمه دوم دهه هشتاد و سپس دیدارمان در لس آنجلس ده سال پس از آن، نشان از تداوم ذهن پویا و پر تحرک او داشت که نه سالخوردگی و نه بیماری نتوانسته خللی درآن وارد کند.

در سمینار فرانکفورت (که در همان جا زنده یاد هماناطق در سخنرانی اش با میرزا آقا کرمانی را بنیان گذار نخستین حزب الله خواندن همه را شگفت زده کرد) خانبابا تهرانی را از نزدیک برای نخستین بار ملاقات کردم. به یادم آورد که در آنجا بود که با “اصغر” (اسم مستعار پیشین من) و نظراتم که بر دلش نشست آَشنا شد. من اما خانبابا و آوازه اش را بسی پیش از این شنیده بودم. در سال ۱۹۸۲ یا ۱۹۸۳ به همراه هیئتی به سفر کردستان آمده بود و میهمان حزب دمکرات کردستان و قاسلمو بود. با آن که علاقه مند دیدارش بودم امکان آنرا نیافتم. تنها از طریق زنده یاد منصور حکمت و پاره ای دیگر از رهبران بعدی حزب کمونیست درباره تیز هوشی، طنز قدرتمند و حاضر جوابی کم نظیر خان باباتهرانی که جلب توجهشان را کرده بود، شنیدم.

نمی خواهم در این یادداشت به تحولات و فراز و نشیب های زندگی سیاسی مهدی خانبابا جان تهرانی بپردازم. ای کاش تاریخ نگاران بدور از هر تعصب و پیشداوری یا ملاحظه گری و در بستر بلندای تاریخ چنین کنند. گرچه خانبابا تهرانی نه تنها در گفتگو با حمید شوکت در “نگاهی از درون به جنبش چپ”، بلکه در گفتگوهای بسیاری درباره بخش مهمی از خاطرات خود سخن گفته است. در این یادداشت تنها می خواهم در راستای ایمیلم به او پس از گفتگوی تلفنی اخیر مان نکاتی را بیافزایم. در آن ایمیل نوشتم:

ادامه‌ی خواندن

کتاب دموکراسی و ولایت فقیه

این کتاب حاوی برخی از مقالاتی‌ست که در «هفته‌نامه‌ اتحاد چپ» درباره‌ی «ولایت فقیه» و برداشت‌های ولایت‌فقیهیون و خواستاران روحانی‌سالاری از دموکراسی، کشورداری و نظام دولتی و غیره آمده بود.

اتحاد چپ از جمله‌ی اولین سازمان‌های جنبش چپ بود که ماهیت جریان ارتجاعی و واپس‌گرای ولایت‌فقیه را به مثابه‌ی یکی از خطرات عمده‌ای که شکوفایی جنبش کارگری را به طور اخص و آزادی و آزادمنشی را به طور اعم مورد تهدید جدی قرار می‌داد، شناخت، پایگاه طبقاتی آن را تبیین نمود و به افشای آن پرداخت.

برای دانلود کتاب کامل با ساختار پی‌دی‌اف اینجا کلیک کنید.

پیام تبریک علی راسخ افشار در مراسم بزرگداشت مهدی خانبابا تهرانی

اوج را می‌نگرم و تو را می‌بینم
که در آن نقطه‌ی دور، در همان قله‌ی نور
که ملائک گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
حوریان رقص‌کنان ساغر شکرانه زدند
در میخانه زدی، ره جانانه زدی
تو همان مظهر سحری
که به جا خواهد ماند
جاودان خواهد ماند
اوج را می‌نگرم و تو را می‌بینم

جمعی از دوستان قدیم و وفادار دوست عزیزم مهدی تهرانی با بزرگداشت زندگی پر افتخار و هدفمند او به برگزاری این مجلس به منظور قدردانی و سپاسگزاری از او اقدام کردند.

مهدی تهرانی از همه‌ی مبارزات‌اش، هدفی جز آزادی، دموکراسی، استقلال، رفاه و آسایش، حکومتِ قانون و بهزیستیِ مردم ایران نداشته است. اگر بخواهیم با زبان شعر -چنان که سنت ما ایرانیان است- شیوه‌ی زندگی مهدی را بیان کنیم، بایستی از ترجیع‌بندِ بسیار زیبا و عارفانه‌ی شیخ بهایی مدد گیریم، از جمله می‌گوید:
رفتم به در صومعه‌ی عابد و زاهد
دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد
در میکده رهبانم و در صومعه عابد
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تورا می‌طلبم خانه به خانه

هر در که زدم صاحب آن خانه تویی تو
هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر که جانانه تویی تو
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه

با این‌همه به نظر من که عمری فعال سیاسی بودم و هستم، مشکل ایران تنها یک مشکل سیاسی نیست، بلکه مشکلی سیاسی-فرهنگی و بیشتر فرهنگی است.

تا فرهنگ «جمکران» و «انشاءالله اگر خدا بخواهد» و به‌قول سعدی:
برد کشتی آنجا که خواهد خدا
اگر جامه بر تن درد ناخدا

و یا به قول حافظ:
در کف آینه طوطی صفتم داشته‌اند
آنچه استاد ازل گفت بگو می‌گویم

در فضای جامعه‌ی ایرانی حاکم است، در به همین پاشنه می‌گردد. تا فرهنگ و عرف ایرانی عوض نشود، همین آش است و همین کاسه.

در اینجا بسیار به‌جاست که از فداکاری‌ها و همگامی‌های همسر شایسته و عزیزت پروین هم سپاسگزاری و قدردانی کنیم.

مهدی جان تولدت را تبریک می‌گویم و بازیابی سلامت‌ات را آرزومندم.
ارادتمند علی راسخ

به یاد دوست یکدلم، همراه نازنین و همسفر راه خورشیدم هوشنگ کشاورز صدر

یکشنبه به دعوت خانواده هوشنگ، زریون نازنین همسر او، عشق همیشگی‌اش و مازیار پسر برومندش و بهاره نازنین دختر همراهش مجلسی است در پاریس که متاسفانه من به علت بیماری و وضع جسمانی و توصیه اکید پزشکان نمی توانم در آن شرکت کنم. ناچارم چند کلمه ای را از طریق این گفتگو به عرض حضار محترم و خانمها و آقایانی که در مجلس یادبود هوشنگ حضور دارند برسانم.

من با هوشنگ دوستی طولانی دارم که پیشینه آن به آغاز جوانی می رسد، از دوران دبیرستان و قبل از کودتای ۲۸ مرداد، در همراهی که در جنبش آزادیخواهانه آن زمان داشتیم و متعلق به جریانی بودیم که بیشتر جوانان روشنفکر نسل ما را جذب کرده بود. هوشنگ هم آن زمان در همان ارتباط سازمانی فعالیت می کرد که من هم عضو آن بودم. پس از کودتای ۲۸ مرداد هوشنگ در ایران ماند و تمام فعالیتش را در چارچوب جبهه ملی ایران متمرکز کرد و کمک مؤثری کرد به رشد جنبش ملی ایران هم در دانشگاه تهران و هم پس از آن. اما آن روز صبح که از درگذشت هوشنگ از طریق فیسبوک دختر نازنینش بهاره مطلع شدم که خبر غم انگیز را همراه با عکسی از پدر نوشته بود، باورم نشد. انگار زمین زیر پای من خالی شد. چون باورم نمی شد که چنین سرمایه ای به این زودی از دست جامعه ما و آینده کشور ما گرفته شود. هوشنگ به باور من یکی از محبوب ترین چهره های روشنفکری ایران بود.
درباره هوشنگ بسیاری از دوستان و آشنایان و همراهان سیاسی سخن گفتند و بر قدر و منزلت بلند او گواهی دادند: گفتیم و بعد از ما گویند به دوران ها!
هوشنگ روشنفکری فهیم و بسیار با اخلاق بود، در فهم سیاسی پیرو صادق مصدق بود و در اخلاق مرید صدیق دکتر صدیقی. من با سیمای دیگری از هوشنگ آشنا بودم و آن ارادتش به دهخدا، دخوی هشیار و نکته سنج بود. هوشنگ همیشه طنز آن قزوینی خوش سخن را در گفتار داشت.
هوشنگ که او را عاشق ترین عاشقان می شناختم، عجبا روزی ما را ترک کرد که روز عشاق بود. عشق به آدمی و هرآنچه انسانی است، وجود این انسان را مشتعل کرده بود.
هوشنگ امروز در میان ما نیست اما باورم این است که خاطره روشن اش همیشه با ماست و امروز بر این جمع سایه افکنده و دردا که نمی توانم در میان شما حاضر باشم.
یکی از فضایل برجسته هوشنگ که شاید برای بسیاری ناشناخته و شاید کم اهمیت باشد، این بود که هوشنگ در یک کلام به زبان ما تهرانی ها انسانی بامعرفت بود، بامعرفت به تمام معنای کلمه. این معرفت جدا از فضل و کمال او و به زعم من فراتر از آن است. هوشنگ به معرفتی آراسته بود که فرزانگان را از همه طرف به سوی او جذب می کرد و به اطراف گرمی می بخشید. پس چه به جا بود که وقتی از دنیا رفت، طیفی بزرگ و رنگین را به اندوه فرو برد. از دور و نزدیک، از راست و میانه تا چپ، پیر و جوان در فقدان او دریغ خوردند که چرا به این زودی ما را ترک کرد.

بعد از دوازه تا سیزده روز که زانوی غم به بغل گرفته بودم، تازه از دیروز بعد از صحبت با برخی دوستان و بخصوص امروز پس از گپی با همسر و دخترش کم کم از حالت بهت و اندوه بیرون آمدم تا بتوانم چند کلمه ای بگویم.
بزرگترین ودیعه ای که هوشنگ برای نسل جوان ایران گذاشت، وفاداری و عشقش به ایران بود و هر چیزی که به این سرزمین یگانه برمیگردد. هوشنگ الگوی زنده معرفت و جوانمردی ایرانی بود. به یاد دارم وقتی با هم از ایران فرار می کردیم دیدم که سراسر آن بوم و بر را وجب به وجب می شناخت، روی آن دلسوزانه کار کرده بود، از عشایر سیستان و بلوچستان تا فراز و فرود کردستان و لرستان همه را مانند کف دست می شناخت. من به خاطر اقامت طولانی در خارج، با آن سرزمین بیگانه بودم. وقتی هنگام عبور از کویر به سمت مرز پاکستان می رفتیم، هوشنگ چمدان بزرگتری را که مال خودش نبود به دوش گرفت و به ما گفت: شما در این شنزار نمی توانید راه بیایید. چمدان را روی سر گذاشت. کنار هم حرکت می کردیم و از دو نفر دیگر عقب افتادیم. یک لحظه با همان طنز خاصی که داشت گفت: گردن من زیر سنگینی این چمدان در حال شکستن است. من یک عمر باربر بودم اما نمی دانم این رفیق ما توی این چمدان چه گذاشته. مثل این که خیال کرده قرار است با شرکت پان آمریکن به نیویورک برود. لحظه ای چمدان را زمین گذاشت تا گردنش خستگی در کند. ناگهان مانند پهلوان ها که گود زورخانه می چرند تا ابزاری مانند میل یا کباده را بردارند، به دور خود چرخی زد و رو به آفتاب ایستاد و به غروب خورشید خیره شد. چشمانش پر اشک شد و گفت: خورشید خانم آفتاب کن ما برمی گردیم، ما با آفتاب تو زنده ایم و این جا زنده خواهیم ماند. من هوشنگ را دیدم که با چه زجری از خاک میهنش جدا می شد. در واقع گریز تلخی بود که بر او تحمیل شد، همان طور که در آن کتاب “گریز ناگزیر” خاطرات خود را با تمام رنج و دردی که توانسته بیان کرده است.

هوشنگ از فرزندان برومند ایران بود و امید دارم او سرمشق بسیاری از بچه هایی باشد که هم نسل ما نبودند و بعد از انقلاب به دنیا آمدند. او آدمی بلند طبع بود، سختی ها را تحمل کرد و هیچ گاه در زندگی به قدرت و برتری‌جویی فریفته نشد. با رفتن هوشنگ ارث گرانقدری که از او مانده، دلبستگی ژرف او به ایران و عشق بی خدشه او به مردم آن آب و خاک است. اینجا جا دارد که این شعر نیما را بخوانم:
خشک آمد کشتگاه من
در جوار کشت همسایه
گرچه می گویند: “می گریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران”
قاصد روزان ابری، داروک! کی می رسد باران
بر بساطی که بساطی نیست
و اندرون کومه تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اتاقم
دارد از خشکی‌ش مترکد
چون دل یاران که در هجران یاران
قاصد روزان ابری، داروک، کی می رسد باران؟!
یادش گرامی و راهش پر رهروباد

مهدی خانبابا تهرانی

به‌یاد آقا معلم!

هم‌میهنان؛ حضار محترم و خانواده‌ی ارجمند مشایخی!

شما امروز برای بزرگ‌داشت خاطره‌ی انسانی گرد هم آمده‌اید که عاشق زندگی بود و تا واپسین دم حیات، مرگ را به هیچ گرفت و با روحیه‌ای باورنکردنی با عفریت سرطان دست و پنجه نرم کرد و آن‌گاه که قلب پرمهرش از جنبش باز ایستاد، عزیزان و یاران‌اش را در غم سوگی بزرگ تنها گذاشت.
از همه‌ی شما حضار محترم اجازه می‌خواهم از راه دور این ضایعه‌ی دردناک را به هم‌سر، پدر، مادر، خواهر، برادر و تمامی بازمانده‌گان خانواده‌ی مشایخی و یاران و دوستان‌اش صمیمانه تسلیت بگویم و برای همه‌ی شما و جامعه‌ی ایران بهترین‌ها را آرزو نمایم. بدون تردید فقدان مهرداد نه‌تنها برای خانواده و یاران‌اش مصیبت بزرگی محسوب می‌شود، بلکه برای جنبش سیاسی–روشنفکری و جامعه‌ی مدنی ایران نیز ضربه‌ی جبران ناپذیری‌ست.
با مرگ مهرداد نسل جوان بعد از انقلاب، جامعه‌شناسی را از دست داد که در سودای تغیر جامعه بود. به باور من مهرداد می‌توانست هم‌چنان‌که بود، نقشی روشن‌گر و واسط نسل جوان پیش از انقلاب با نسل جوان بعد از انقلاب باشد. افسوس که عمر آقا معلم ما قد نداد.
در تمام ایام بیماری، هربار که با او تلفنی گفت‌وگو می‌کردم، پس از خاتمه‌ی صحبت بی‌اختیار بغض گلوی‌ام را می‌فشرد و اشک حسرت و غم از دیده‌گان‌ام سرازیر می‌شد و این بیت سنایی را با خود زمزمه می‌کردم که:
همی گفتم که خاقانی دریغا گوی من باشد
دریغا من شدم آخر دریغا گوی خاقانی
چون نیک می‌دانستم که دوست جوان دیگری را در این سال‌های غربت از دست می‌دهم.
مهرداد انسانی بود که به رغم نزدیک بودن مرگ با قدرتی بی‌نظیر در تلاش نزدیک کردن دست‌هاو قلب یاران‌اش بود و پیوسته مرا به گذشت و آشتی، هم‌راهی و هم‌دلی با برخی دوستانی تشویق می کرد که من به‌دلیل برداشت‌های کاملاً متفاوت و متضاد سیاسی از آن‌ها دوری گزیده بودم و از این‌رو نمی‌توانستم پاسخ دل‌خواه او را بدهم تا این‌که در آخرین
گفت‌وگوها ناگهان به من گفت: «آقای تهرانی راستش من شما را در این زمینه نمی‌فهمم.»
او در اوج بیماری با جثه‌ای ظریف، با صدایی آرام در آخرین لحظات عمرش درس‌های بسیاری به‌من آموخت. آخر او آقا معلم جوان من نیز بود. او همه‌چیز را مهمان تاریخ می‌دانست و تنها نام نیک را ماندنی.
به‌قول حکیم عمر خیام:
یک چند به کودکی به استاد شدیم
یک چند ز استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که مارا چه رسید
از خاک برآمدیم و بر باد شدیم

یاد آقا معلم گرامی باد
مهدی خانبابا تهرانی (شاگرد پیر مهرداد)
فرانکفورت – اکتبر ۲۰۱۱

سرنوشت حاکمیت مردم در فاصله دو اتقلاب یا گزارشی از دو انقلاب

 از روزی که پادشاه قاجار زیر فشار آزادیخواهان ایران، فرمانی را صادر کرد که به فرمان مشروطیت معروف شده است، تا بیست و دوم بهمن ماه ۱۳۵۷ که نظام سلطنتی در برابر طغیان عمومی مردم فرو ریخت، تاریخ کشور ما گزارش خلاصه دو انقلاب پیامدهای آنهاست. در یکی از این دو انقلاب، حرکت روشنگرانه و آزادیخواهانه مردم ایران به تصویب قانون اساسی انجامید، که به رقم نواقص و معایب بنیادیش، حاکمیت اراده ملی در آن به رسمیت شناخته شد تا رای مردم و نمایندگان برگزیده ملت جانشین اراده خودکامه سلطان مستبدگردد و برای اعمال حاکمیت مردم بر چگونگی اداره کشور، مجلس شورای ملی برپا شود. منطق سیاسی حاکم بر آن حرکت چنان بود که حتی بسیاری از نواقص قانون اساسی آن انقلاب در عمل رفع شد از جمله آزادی مذاهب و آزادی زنان در صحنه فعالیت اجتماعی و سیاسی کشور در عمل برقرار گردید و در زمینه فرهنگی، نسلی از برزگان علم و اندیشه تربیت شدند که هر ایرانی آزاده و روشنفکر به وجودشان افتخار می کند. انقلاب مشروطیت ایران نخستین اقدام وسیع ملت ایران در برانداختن نظام استبدادی و تحقق حاکمیت ملی خویش به شیوه ای دمکراتیک در سرآغاز دوران نود ساله اخیر بود. با روی کار آمدن رضا شاه و تاسیس سلسله پهلوی، ادامه‌ی خواندن

روز امتحان

روز امتحان

مهدی خانبابا تهرانی

حذف و درسی که چپ سنتی هنوز نیاموخته است.

«روز امتحان» داستان کوتاه یا بخشی از خودزندگی‌نامه‌ی احمد قاسمی، از چهره‌های موثر و از رهبران مطرح چپ ایران است. به‌رغم گذشت بیش از ۴ دهه از تاریخ نگارش آن به دلیل ارایه تصویری زنده از یکی از بارزترین نمودارهای شیوه‌های چپ ایران در حذف مخالفان و نیز به دلیل ارایه تابلویی جاندار از موقعیت کادرهای حرفه‌ای سیاسی ایرانی در تبعید، چندان به‌روز و تازه است که انگار در باره موقعیت کنونی ما نوشته شده است.

حذف فرهنگی و گاه فیزیکی مخالفان نظری، به‌رغم همه‌ی تحوالتی‌که در سه دهه‌ی کنونی در جهان و در منظر و شیوه‌های چپ ایران رخ داده است، هنوز از مشخصه‌های بارز بخش مهمی از چپ سنتی ما است که از بستر جامعه‌ای استبدادی برخاسته، در متن خشک‌ترین و سطحی‌ترین برداشت‌ها از مارکسیزم رشد کرده و در برخورد با گذشته خود تنها به لمس رویه‌های ظاهری، بازی‌های زبانی، تغییر ترمینولوژی و واژه‌ها بسنده کرده است. احمد قاسمی حذف استالینی را با جان و هستی خود تجربه کرد.

در رهبری به کار برنده این شیوه‌ها بود و در اپوزیسیون قربانی آن. «روز امتحان» گرچه بخشی از خودزندگی‌نامه‌ی قاسمی است اما همه فعالان چپ می‌توانند روزهایی از این دست سیاه را در زندگی خود یا رفقای خود به یاد آورند و به همین دلیل «روز امتحان» می‌تواند بخشی از تاریخ معاصر ما نیز باشد. بخشی که به دلیل فقر فلسفی و پرهیز از نقد رادیکال مدام تکرار می‌شود. احمد قاسمی از تشکیل حزب توده در سال ١٣٢٠ تا اخراج از این حزب در سال ١٣٣۶ از رهبران طراز اول و مهم حزب توده بود. حقوق خوانده بود و جزوهایی به قلم او با عنوان «جامعه را بشناسید» در حوزه‌های حزبی تدریس می‌شد. بعد از کودتای ٢٨ مرداد ١٣٣٢ همراه با برخی از رهبران حزب توده به شوروی فرار کرد که در آن روزگار بهشت کارگران و ستاد زحمتکشان جهان خوانده می‌شد. در سال ١٩۶۵، به‌دنبال نطق معروف خروشچف در گنگره‌ی بیستم حزب کمونیست شوروی و انتقاد این حزب از استالین، اختالفات چین و شوروی شدت گرفت و نظریات مائو تسه دون در میان کمونیست‌های دنیا، به‌ویژه در کشورهای غیر صنعتی چون ایران، هوادارن بسیار یافت. رهبری جدید حزب کمونیست شوروی استالین را به ترویج کیش پرستش شخصیت و حذف بی‌رویه‌ی مخالفان حزبی خود متهم کرد. کمیته‌ی مرکزی حزب توده دنباله‌رو حزب کمونیست شوروی بود و به تبعیت از این حزب به انتقاد از استالین پرداخت اما استالینیست‌هایی چون قاسمی انتقاد به استالین را برنمی‌تابیدند.

همزمان با روی آوردن برخی از اعضاء حزب توده به نظریات مایو تسه دون، پلنوم یازدهم کمیته مرکزی حزب توده، به‌دستور حزب کمونیست شوروی سه عضود کمیته مرکزی، احمد قاسمی، غلامحسین فروتن و عباس سقایی، به دلیل انتقادهایی‌که علیه حزب کمونیست شوروی و حزب توده مطرح می‌کردند، از کمیته‌ی مرکزی حزب توده اخراج کرد. پیوستن به صف منتقدان شوروی زیستن در اردوگاه سوسیالیستی آن روزگار را ناممکن می‌کرد. پیش از آن بسیاری از کمونیست‌های شوروی و جهان، از جمله ایرانیانی چون سلطان‌زاده، بهای انتقاد از رهبری حزب کمونیست شوروی را با شکنجه، سالیان دراز زندان، تبیعد در سیبری و اعدام پرداخته بودند.

سه رهبر منتقد و اخراجی با همان شیوه‌هایی رو در رو شدند که خود سال‌ها علیه مخالفان خود به کار گرفته بودند. قطع حقوق، اخراج از کار و خانه، آواری از اتهام‌های گوناگون سیاسی و شخصی، انزوا، بدنامی و سیلی از تبلیغاتی‌که حذف معنوی و فکری آن‌ها را هدف گرفته بود. بخت اما با آنان یار شد. به کمک فعالان سازمان انقلابی حزب توده‌ی ایران در سال ١٩۶۵ از آلمان سوسیالستی فرار کرده و به غرب سرمایه‌داری پناه آوردند تا جان و آزادی خود را از مهلکه به در برند. تجربه‌هایی‌که بعدها در سال‌های ۶٠ به‌بعد برای فداییان اکثریت و برخی از اعضای حزب توده تکرار شد. قاسمی به همراه فروتن و سقایی به عضویت سازمان انقلابی حزب توده‌ی ایران درآمدند که از گروهی از اعضای جوان‌تر حزب در انتقاد از رهبران حزب توده و به هواخواهی از نظریات مائو تسه دون در اروپای غربی شکل گرفته بود. رهبران پیر از یاری‌های مالی و معنوی جوانان منتقد برخوردار شدند. اما همکاری رهبرانی‌که در آستانه‌ی ۵٠ سالگی بودند با جوانان پر شوری‌که سودای تکرار انقلاب چین را در ایران در سر داشتند، چندان نپایید. شیوه‌ی برخورد جوانان منتقد به حزب نیز تفاوت چندانی با شیوه‌هایی‌که این سه‌تن و حزب توده به آن خو گرفته بودند، نداشت.

با مطرح شدن اختلاف نظر سازمان انقلابی نیز پیران به غرب پناه آورده را اخراج کرد. اخراج از سازمان انقلابی در غرب خطر مرگ و زندانی شدن را در پی نداشت اما به معنای قطع کمک‌های مالی و پوشش‌های حمایتی و رها شدن در دنیایی بود که نه آن را می‌شناختند و نه برای زیستن در آن آمادگی داشتند. قاسمی، چون دیگر رهبران حزب توده و چون بسیاری از کادرهای سازمان‌های چپ ایران، حرفه‌ای بود. با حقوق حزبی زندگی می‌کرد و تحصص و سابقه‌ی کاری درخور بازار کار نداشت. غرب را نمی‌شناخت. به‌دلیل ترس از ترور به دست ساواک شاه یا پلیس سیاسی شوروی و آلمان سوسیالیستی مجبور به زندگی مخفی بود. ساواک شاه از پشتیبانی پلیس سیاسی اغلب کشورهای غربی برخوردار بود و پلیس شوروی و آلمان در زمینه‌ی حذف فیزیکی مخالفان سابقه‌ی درخشانی داشتند. بی‌کاری، نداشتن تخصصی متناسب با بازار کار، ناآشنایی با جوامع غربی، هزینه بالای زندگی مخفی، پیری و فشار همه‌جانبه‌ی سیاسی از همه‌سو به آن‌ها هجوم آورد.

قاسمی برای گذران زندگی روزمره، چون بسیاری از تبعیدی‌های سیاسی، به عملگی روی آورد. در یک فروشگاه مصالح ساختمانی کاری موقت پیدا کرد و تجربه‌ی اولین روز کاری خود را با عنوان «روز امتحان» نوشت و در سال ١٩۶٧ در پاریس به من داد تا بدانم بر او و دوستانش چه گذشته است. چندی پیش دست‌خط او را یافتم. تا نه فقط من، که همه‌ی ما بدانیم که بر او و دوستانش چه گذشته است، تا با یادآوردن سرنوشت قاسمی از تکرار آن خطاها که او و ما کردیم بپرهیزیم، این نوشته را منتشر می‌کنم. حذف مخالفان با هر توضیح و توجیهی ریشه در روان شناسی انسان استبداد زده دارد که با تساهل و مدارا، با تحمل مخالف، با همکاری ضمن حفظ هویت بیگانه است. بنیادگرایی مذهبی و استبداد شاهنشاهی و همه‌ی استبدادهای رنگارنگ با حذف معنوی و فیزیکی مخالفان پیوندی ناگزیر دارند. آنان اما از رهایی انسان دم نمیزنند.

چپ با ادعای رهایی انسان و رعایت شان و کرامت و آزادی آدمی به میدان می‌آید اما همه‌ی ما می‌توانیم نام رفقا، دوستان و همرزمانی را به یاد بیاوریم که به‌دلیل نظرات متفاوت خود، در پای روان‌شناسی استبداد زده‌ی چپ ایران قربانی شدند، به دست رفقای سازمانی خود به قتل رسیدند یا زیر بار اتهامات ناروا و انگ‌های رنگارنگ شخصی و سیاسی، منزوی و به حاشیه رانده شدند. می‌توانیم انتقادها و نظریات بسیاری را به‌یاد بیاوریم که به‌دلیل برخوردهای حذفی، به‌دلیل تنگ‌نظری، شایعه‌پردازی، تهمت، دشنام، صف‌بندی‌های غیر اخلاقی، لشکرکشی، اتهام‌های شخصی و سیاسی، طرح مسایل گذشته‌ی زندگی خصوصی، بزرگ کردن ضعف‌های سیاسی یا شخصی و پوشاندن یا انکار محاسن و توانایی‌های رقبای فکری در نطفه خفه شدند.

اتهام نادرست همکاری با غرب و خیانت به اردوگاه سوسیالیزم، اتهامی‌که خلیل ملکی را به انزوا راند و از طرح نظریات نوآورانه او در میان جوانان جلوگیری کرد، در سال‌های ٢٠ تا ٣٠، رها کردن چریک‌های منتقد به خط و رهبری سازمان‌ها در خیابان‌هایی که شکارگاه پلیس بود به دوران شاه، اخراج اعضایی که نظریات متفاوتی مطرح می‌کردند یا خواستار آزادی نظر فراکاسیون‌های داخلی بودند در تبعید اخیر، برخورد حذفی با مخالفان فکری که در تمامی سازمان‌های چپ جاری بود، برخوردی که هنوز این‌جا و آن‌جا دیده می‌شود، از همان جنس شکنجه، زندانی کردن و اعدام مخالفان، شیوه‌های امروزی خشونت‌گرایان بنیادگرای جمهوری اسلامی و رهبران مجاهدین خلق در عراق است. احمد قاسمی به زمانی که در رهبری حزب توده بود با مخالفان خود همان کرد که مخالفان او با او کردند. قاسمی در حذف و انزوای متفکر بزرگی چون خلیل ملکی با کیانوری و طبری و دیگران هم‌راه و هم‌زبان بود.

تاریخ دادگاه نیست اما شاهد معتبری است. در نوشته‌ی قاسمی درد دیگری هم فریاد می‌کشد. جنبش‌های دانشجویی دهه‌های ۶٠ و ٧٠ میلادی چهره‌ی فرهنگی اروپای غربی را دیگرگون کرد. رهبران و فعالان شورشی دهه‌های ۶٠ و ٧٠ سودای دیگرگونی نظام سیاسی و ساختار اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی غرب را در سر داشتند. زمانه دیگر شد. بسیاری از آن رهبران و فعالان شورشی اکنون یا گردانندگان چرخ حکومت‌هایی هستند که به روزگار جوانی با پلیس‌های آن درگیر می‌شدند یا رهبران و فعالان احزاب مخالف و قانونی .

دموکراسی غربی اگر هیج نداشته باشد، توان جذب انقلابی‌ها و شورشیان را دارد. به آن‌ها فضا و امکان می‌دهد که تجربه‌های سیاسی، ایده‌های نو، راهکارهای جدید، استعداد و علاقه‌ی سیاسی خود را در حکومت یا در احزاب اپوزیسیون و نهادهای مستقل غیر دولتی تحقق بخشند. استبداد دیرپای ایرانی اما استعدادهای سیاسی را به جوخه‌ی اعدام می‌سپارد، در زندان‌ها می‌پوساند و در تبعید به کار گل وادار می‌کند. انسان‌ها تلف می‌شوند و جامعه از استعدادهای خود بی‌بهره می‌ماند. نوشته‌ی قاسمی، روشن و به ایجاز، این درد را نیز تصویر می‌کند. روز امتحان قاسمی فاجعه‌ای را تصویر می‌کند که بسیاری از رهبران و فعالان چپ را به نابودی کشاند. برای سنجش همه‌ی آزمون‌ها معیارهایی هست. دوری از حذف و شیوه‌های استالینی ، نقد گذشته، تساهل و مدارا و تحمل و همکاری با مخالفان نظری نیز می‌تواند چون معیار کارآمدی برای سنجش تحول چپ ایران به کار گرفته شود.

مهدی خانبابا تهرانی

روز امتحان

احمد قاسمی

هیچ‌گاه از امتحان این‌قدر نترسیده بودم. هیچ‌گاه در قبول مسئولیت اینقدر تردید نکرده بودم. در واقع این بار نه ممتحنی بود و نه این‌که جلسه‌ی ما قیافه‌ی جلسه امتحان داشت. دو نفری که با من صحبت می‌کردند کم و بیش لحنی مهربان و مودب داشتند و اگر کسی از در می‌رسید مرا با این لباس سنگین و موهای جوگندمی مهمان محترم این دو جوان می‌پنداشت، ولی مع‌ذالک باطن امر طور دیگری بود. من خودرا در هیئت شاگردی مستعد رفوزگی می‌دیدم. مرا به مدیر این موسسه کوچک صنعتی برای شاگردی مغازه‌اش معرفی کرده بودند. حتما به‌مدیر گفته بودند که این‌که می‌آید سابقه‌ی چنین کارها ندارد. ولی مع‌ذالک مثل این‌که مدیر انتظار نداشت شاگرد آینده‌ی مغازه‌اش چنین دست‌های شکننده‌ی بی لک و پیسی داشته باشد و چین پنجاه سالگی بر جبین‌اش خورده باشد. شاید برای این‌که به‌تردید درونی خود و مغازه‌دارش جواب بدهد در خطاب به شخص اخیر گفت: «انسان در پنجاه سالگی هم میتواند زنده باشد» و ظاهرا منظورش از «زنده بودن»، «کارکردن» بود.

مرا به مغازه‌ای که در واقع محل فروش و انبار است بردند و مغازه‌دار وظایف مرا شمارش کرد: این جعبه‌ها مال زانویی لوله‌هاست. منتها هر جعبه به لوله‌ای با قطر معین اختصاص دارد. باید بیاموزی که جعبه‌هارا هرروز بدون اشتباه پر کنی. باید بسته‌بندی قطعات ماشین را یاد بگیری و آن‌گاه بسته‌ها را به پست‌خانه حمل کنی. ولی از همه مهم‌تر خالی کردن کامیون‌هایی است که قطعات سفارشی و با مصالح نیم‌ساخته مانند لوله‌های آهنی می‌آورند. راننده‌ها عموما شتاب‌زده و بد خلق هستند. باید در خالی کاردن کامیون‌ها عجله به خرج دهی، از خشونت رانندگان دل‌گیر نشوی و در بحبوحه‌ی کار که غرش موتور و صدای حمل و نقل بلند است تو هم در موقع لزوم مثل دیگران در حرف‌زدن فریاد بکشی.

من در هر مورد اظهار حسن نیت کردم و اطمینان می‌دادم که آنچه از آدم متوسط بر می‌آید از من هم بر می‌آید و مسلما انجام خواهم داد. اما مغازه‌دار معلوم بود که قانع نمی‌شود. او بیشتر از مدیر موسسه از حضور من به‌عنوان شاگردش یکه خورده بود. او کارگری بود و طبیعتا به روشن‌فکری که در عالم وی قدم می‌گذاشت بدگمانی نشان می‌داد. کی رسم بوده است که روشن‌فکرها تن به کار بدهند؟ کارگری با هوس‌ناکی جور در نمی‌آید. روشن‌فکرها خیال می‌کنند هروقت اراده کنند چکش کارگر را از دست او خواهند گرفت. این هم تحقیر دیگری نسبت به کاگر است. می‌گویند این آدم از روشن‌فکران بالانشین نیست و بخاطر فعالیت اجتماعی‌اش به این روز افتاده است. ولی کی می‌داند چقدر این حرف‌ها درست است. تا آخر هم که از مغازه نزد مدیر برگشتیم مغازه‌دار نرم نشد. از نگاه‌اش می‌فهمیدم که مرا امتحان نکرده رد می‌کند.

مدیر که قصد همراهی داشت در صدد برآمد که جنبه‌های مثبتی در من پیدا کند و از جمله چنین گفت: حتما مغز فلانی از شاگردهای دیگری که تو پیدا کنی بیشتر تکامل یافته است و از این‌جهت کارهای تو را زودتر خواهد آموخت. ولی مغازه‌دار همچنان به‌من نگاه می‌کرد و مخالفت لجوجانه‌ای در قیافه‌اش به چشم می‌خورد. بالاخره این دو نفر بهانه‌ای جستند و بیرون رفتند تا بی حضور من آزادانه مشورت کنند. مثل دادرسانی بودند که برای صدور حکم تبرئه یا محکومیت متهمی به شور می‌روند. و من در دلهره تنها ماندم.

از کار یدی ترسی نیست. بارها امتحان کرده‌ام که تاب توانایی این کار را دارم. تاثیر کم‌غذایی ماه‌های اخیر را می‌توان جبران کارد. ولی بعضی نکات تکنیکی که مغازه‌دار گفت و نگه‌داشتن حساب صادرات و واردات مغازه از اموری است که پذیرفتن آن‌ها از طرف من جرات زیاد می‌خواهد. این برای من قلمرو ناشناخته‌ای است. سرمنزل کاملا جدیدی است. آیا از عهده برخواهم آمد؟ آیا باعث تایید بدگمانی‌های مغازه‌دار نخواهد شد؟ اگر کم و کسر بیاید چه پیش خواهد آمد؟ مبادا آبروی پنجاه ساله با یک اتهام ریخته شود؟

باز این خیالات را به یکسو می‌زنم. باید جرات داشت و مسئولیت قبول کرد. این شغلی که پس از این همه تکاپو گیر آمده تخته پاره‌ی نجات است. با این شغل می‌توان زنده ماند و مبارزه کرد. پس از نه ساعت کار در این مغازه هنوز چند ساعتی باقی است. روزهای تعطیل هم در اختیار من است. قبول جسورانه‌ی این شغل جواب به کسانی است که می‌خواهند مارا به‌مرگ از گرسنگی و دربه‌دری محکوم کنند. باید جسارت داشت…

دو شخص برگشتند و خوشبختانه من مجبور نشدم از قیافه‌ی آن‌ها نتیجه‌ی شور را بخوانم. مدیر خود به نتیجه‌گیری پرداخت: مرا برای پانزده روز به‌کار می‌گیرند و اگر در این مدت از عهده‌ی کار برآمدم بطور رسمی استخدام خواهند کرد. امیدوارم که امتحان پانزده روز دیگر برای من از امتحان امروز بسیار آسانتر خواهد بود.